توو اینستای پیجی مربوط به دانشگاه بهشتی زده بود از کارکنان دانشگاه تقدیر کنیم و ... که یهو یادش افتادم. یاد اون پسرِ جوون مهاجر افعان که تو دانشگاه کار میکرد و توو دانشگاه میخوابید و چند سالی بود نرفته بود ولایتشون. چه مهربانانه به گل ها می رسید. اون حرف رو باهام شروع کرد راستش من دوست داشتم باهاش حرف بزنم اما هیچ وقت نتونستم شروع کننده خوبی باشم. دنبال در اداره پردیس دانشگاهی بین خرابه های داتشکده قدیم زیشت شناسی بودم که یافتنش اسون تر از پیدا کردن در تلار اسرار تو هاگوارتز نبود. میدید هی میرم و میام و توجهش رو جلب کرده بودم. گفت بشین. نشستم . به یه بوته که تازه به عملش اورده بود اشاره کرد و گفت بیینش! قشنگه ! نشستم تایید کردم. ولی خیلی سر در گم تر از اون بودم که باهاش گپ جدی بزنم. بلند شدم و خداحافظی کردم.وقتی داشتم می رفتم تا نقطه ی اشکم رقیق شده بودم. یکم دیگه که گشتم کلا از پیدا کردن اون خراب شده ناامید شد. با فراقتی و بی عاری ای حاصل از نا امیدی از یافتن گشتم تا باز باهاش گپ بزنم. گپ رو از سر گرفتم. از خونوادش پرسیدم داشتم دنبال اشتراکش با خودم تو غم غربت میگشتم. تازه چهار پنج ماه میشد که اومده بودم تهران . اولین چهار پنج ماه دور از خانواده.تازه اونم منقطع. گفته بود امسال عید میخوام برم ولایتمون. بعد سال ها. اون چی شد راستی؟ رفت نرفت؟چه میکنه تو این وضعیت؟
دلم نگرانش شد.