ربنا تقبل منا!
حال پیرزن اصلا خوب نیست. سرطان بعد یکسال درمان و خوب شدن موقت دوباره با بهونه های مختلف خودنمایی کرد تا بالاخره همه ی بدنش رو گرفت. خودشم میدونه این روز ها روزهای اخرشه ... ذکر مواقعش هوشیاریش اینه خدایا ببخش و ببر. گرچه این ذکر حال بقیه رو میگیره اما خب حقیقتش رو تقریبا همه قبول دارن.
رفتیم ملاقاتش ... چیز قابل ذکری ازش باقی نمونده بود. مامان ته مونده هوشیاری پیرزن رو به چالش میکشید ...
اینو میشناسی؟ حالت بهتره ها! و منتظر پاسخی میموند ازش. و اونم به زحمت با اندک واژه هایی که هنوز به یاد داشت پاسخ میداد و گاها پاسخ ها زیرکانه میشد!
مامانم بهش گفت : این پسرمه ،رفته دانشجو تهران شده.
و پیرزن جوری که به سختی میشد شنید گفت : خدا قبول کنه!
.
.
.
وچقدر یادآوریه مهمیه! ... خدا باس قبول کته وگرنه برو و بیا و درس و بحث و ... که چی؟
حکیمانه بود!
«إِلَهِی
انْظُرْ إِلَیَّ نَظَرَ مَنْ نَادَیْتَهُ فَأَجَابَکَ
وَ اسْتَعْمَلْتَهُ بِمَعُونَتِکَ فَأَطَاعَکَ»
مناجات شعبانیه