جوب در آسمان

خیس نشوید!

جوب در آسمان

خیس نشوید!

جوب در آسمان ...پس چه خیال کردی ؟! به خیالت مینویسم آسمان در چشم های تو ...آه مامانم اینا! از این عاشقانه های شیت شده!
یا حتی نه"آسمان در جوب " آخر وقتی به آن خوبی میشود آسمان را دید چه کاری است که به جوب نگاهی کنی برای دیدنش
اما گاهی باید جوب را در آسمان دید گاهی...باید...

کانال این وبلاگ هم راه اندازی شده :
https://t.me/kennelatsky

آخرین مطالب
پیام های کوتاه
بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۲۶ دی ۹۴ ، ۲۲:۵۷
    دور
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۸ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است


_...؟

+...

_...!

+[گفت] با این همه از سابقه نومید نشو ...

[حافظ]


محمد
۲۶ دی ۹۶ ، ۲۳:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
هر وقت حرف زیاد دارم معمولا هیچ نمیگویم. این را قبلا لابه لای این وبلاگ هم گفته بودم به گمانم. در باره ی چاپ ره ش امیرخانی هم همینطور شد در پست قبل.
اما این حکما فرق میکند!حرف از امیرخانی حجمش آنقدر هست که در فراغت هم نتوانم منظمشان کنم چه برسد به این دو روز های فاصله ی این امتحان تا آن پروژه و این پروژه تا آن امتحان اما همانقدر که سخت تر هست مهم تر هم هست ناسلامتی با امیرخانی کتاب خوان شده ایم و باید یک کاریش کرد بالاخره ،گیرم که ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است  باید نوشت باید بُهت دل را خالی کرد و از ایهام درآمد گرچه به قدر نمی از دریا بالاخره باید خیسی را نشان داد...گیرم 11:50 مهلت تحویل پروژه با تاخیر باشد! خب باشد! تهش نمیدهیم و میشود مثل آن ریاضی یکی که سر خواندن بیوتن افتادیم و صفر افتادنمان ترم اولی باز شد! معلوم است سه شب متوالی منتهی به امتحان پایان ترم ساعت 12 بیدار بمانی درس بخونی و ساعت 3 به خودت بیایی درحالی که داری زار میزنی برای ارمیا و غربتش. برای خودت و دلتنگ برای آسمانی که دیگر نمیبینیش ...معلوم است میفتی!.دفعه اولم که نبود که با کتاب هایش زار میزدم! دفعه قبل من او بود . سال سوم دبیرستان .کتاب را تا نفس عاشق غسل نکرده و دل آدمی زاد مثل انار است و باید چلاندشـ ... خوانده بودم که مادرِعزیز تر از جانم کتاب ر از من گرفت و گفت بشین درست را بخوان و برای اینها وقت هست و الخ...بگذریم ...بگذارید اعتراف کنم که آنقدری برای پیدا کردن نسخه الکترونیکی کتاب در اینترنت وقت گذراندم که میشد در ش باقی کتاب را خواند!و هر چه می جستم تشنگی می یافتم هنور فیدیبو واین چیز ها نبودند.اما هنوز در عجبم چه طور نرفتم ته قصه را در بیاورم و این خمار 4 5 ماهه را تحمل کردم. بقیه ی کتاب در مسافرت سه روزه ی عید آن سال به دستم رسید مسافرت منزل فامیل بودیم که شب دیروقت با صغرا کبرای کریم در قزوین قهقه میزدم و توجه جمعی که در آستانه خواب بودند را به خودم جلب کردم و اظهار داشتم که شما راحت باشید {کتاب می خوانم} و بعد چند صفحه بعد آرام با یتیمی مریم بغضم میکردم.
این شرح مطول خواهد شد و دِین آقا رضا امیر خانی از گردن ما برداشته نخواهد شد.بابت همه لحظاتی که کتاب هایشان زمان کلاس های بی خاصیت دانشگاه ما را زنده کردند .بابت تمام تحلیل هایی که ذهنم را به عمیق تر دیدن و پیش بینی کردن عادت داد.بابت سوال هایی که در ذهنم جان داد.بابت حس نزدیکی و محبت که هنگام دیدن هر جوان مرد افغانی در تمام وجودم منتشر میشود.بابت چیزا هایی که نمیشود گفت و تک تک چیزایی که میشد بگویم و نگفتم.به شما دین دارم. دمت بابت همه آثارت گرم آقا رضا.اجرت با خودش.همین
یاعلی@
پ.ن.1:مطلب سروته نداشت؟خب گفتم که منظم کردن تاثیرات و خاطره های ما از کتاب های امیرخانی به این سادگی ممکن نیست.حالا باقی اش باشد برای فرصتی دیگر همین ها از دل برامد بقیه هر وقت آمد برروی چشم!
پ.ن.2:و حالم زمان معرفی کتاب جدیدش چه میتواند باشد جز حال خماری که در آستانه رسیدن  به می ناب است؟
پ.ن.3. این مطلب رمانتیک نیست حاق حقیقت من است!آنطور که می اندیشم!
پ.ن.4:این را که نوشتم یاد مطالب منتشر نشده قدیمی ام در باره امیرخانی و کتاب هایش افتادم شاید اون ها رو به زودی منتشر کردم.
بنابر این برای این تیتر شماره زدم 
#1
پ.ن. نامربوط: اگر کسی نرخ پست در بازه زمانی من را بررسی کند به راحتی میفهمد چه زمانی امتحان وکار های بیشتری داشتم ؛روز هایی که بیشتر پست میگذارم 
😑🤦🏻‍♂️

محمد
۲۴ دی ۹۶ ، ۲۲:۱۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 بالاخره بعد از 5 سال انتظار کتاب جدید رضا امیر خانی ...


رضا امیرخانی در رمان رَهِش موضوع توسعه‌ی شهری را دستمایه قرار داده و تأثیرات آن را بر عرصه‌های زندگی انسان معاصر در قالب داستان زوجی معمار در تهران امروز به تصویر می‌کشد.

 «تهران - با این نماهای رومی- شده است برشی از معادن سنگ! معدنِ سنگِ عمودی‌شده‌ی بی‌ریختی است منطقه‌ی یک تهران. حالا هگمتانه چه حرفی برای دانش‌جوی معماری دارد؟ بگذریم؛ اتوبوس که بین راه در لالجین ایستاد، رفتم و زیباترین بشقاب‌ها را انتخاب کردم. برای دوره‌ی دانش‌جویی کمی گران بود و کسی از بچه‌ها طرف‌شان نرفته بود. دو تا برداشتم. یکی از دخترها که همیشه مانتوی جین می‌پوشید، گفت: به‌به! شاه‌زاده‌ی قصه‌ی ما هم وقتی اسب سفیدش را پارک کرد دم در خانه‌ی ویلاییِ لیا، برای کیک عصرانه بشقاب سفالی هم دارد!»

رَهِش

نویسنده: رضا امیرخانی

نشرافق



رهش



 منتظر جشن رونمایی رمان رَهِش و دیدار با رضا امیرخانی باشید. این کتاب به‌زودی از سوی نشر افق منتشر خواهد شد.

منبع : کانال تلگرامی نشر افق

 https://t.me/ofoqpublication/564

محمد
۲۳ دی ۹۶ ، ۱۳:۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

واقعا فکر میکنید اگه سرتون رو با امتحانا گرم کنید  غروب جمعه بیخیال شما میشه؟

باید بگم خیلی در اشتباهید خب!🙄

 غروب جمعه ی امتحانا

محمد
۲۲ دی ۹۶ ، ۲۳:۳۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

احساس موجودی رو دارم که وجودش_درتلگرام،گوگل پلاس،دایگو واننوت توییتر بلاگ اینستاگرام و کویک مموپلاس اورنوت یادااشت های توی گوشی از دست رفته ی سامسونگ سوم دبیرستان تقویم ها و دفترچه یادداشت هایی از 7 سال پیش تا همین اواخر،برگه های پرینت شده ی درفشانی هایی در پروفایل فیسبوک رحمت الله حذف شده در  سال سوم دبیرستان _ پخش شده. و خب الآن اون وجود های من گاها نزدم حاضر نیستند . مگه وجود بسیط نبود؟

محمد
۲۱ دی ۹۶ ، ۲۲:۴۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

ساعت 10 رفتم یه جایی برای معاینه چشم سالن خالی بود و این کار جانبیشون بود اصلش یه چیچی بیولوژی دیگه بود .از دختر جوانی که انگار منشی تازه کار اونجا بود باتردید پرسیدم :برا ...راهنمایی....رانندگی .. معاینه چشم؟

گفت اره اما دکتر نهایتا تا 10 و 30 میان شاید زود تر . و من گفتم اوه نه ببخشید ممنون.

رفتم چند خیابون بالاتر مرکز بعدی ای که تو لیست معرفی شده بود . یه لحظه و فقط یک لحظه شک کردم دکتر هنوز نیومده اما منشی ها باسابقه تر از آن بودند که تا 23 تومنم رو کارت نکشیدم نگذارند شکم به یقین تبدیل بشه: الان ساعت 10 و 33 دقیقه است و نفر دوم رفته داخل اتاق ویزیت

 و شاید سهم من از این رفت و امد دو سه تا عکسی باشده از پیرمردی که انتظار را با خواندن صفحات خراسان میگذراند و پیرزن کنارش که گاهی به اطراف خیره میشد و گاه چرت میزد. مشخصا هر دو برای کنترل دیابت امده بودند .برایم عجیب تر از این ها زنی بود که میگفت از ساعت 8 و نیم امده و منشی احتمالا هی یک ربع یک ربع برای دکتر ناحسابی وقت می خریده تا 10 و نیم که حضرتشان تشریف بیاورند منتظر مانده و جز مقدار اندکی غر زدن کار دیگری نکرده است! عجیب بی آزار و پرحوصله  شدیم در مورد منشی ها! به لطف گوشی هایی که همیشه مشغولمان میدارند و همیشه کاری برای انجام دادن داریم.

محمد
۲۱ دی ۹۶ ، ۲۱:۰۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

محمد
۱۶ دی ۹۶ ، ۰۱:۳۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

یه بوی خوبی میاد که خیلی بوی خوب و خاطره انگیزیه فقط نکتش اینجایه که هرچی فشار میارم یادم نمیاد چه خاطره ای با این بو داشتم یا این بوی کیه ... فقط هی بو میکنم هی ته دلم یه حالی میشه !


پ.ن: از آدمی به خاطره بازیِ من بعیده واقعا همچین چیزی یادش نیاد ! D:

محمد
۰۹ دی ۹۶ ، ۱۸:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر