در باب حکمت مطلقه ی " از هرچی بدت بیاد سرت میاد"
سلام
چند قرنی هست اینجا ننوشتم
خب یکسال و خورده ای که نبودم ازدواج کردم الانم دارم تست میکنم میتونم چجوری معاش خانواده ی نوپام رو تامین کنم. راستش همیشه اینجوری بودم که آخرین چیزی که میخواستم ازش پول دربیارم فروش بود همیشه میگفتم من فروشنده نیستم. و بازاریابی رو زرد ترین و آشغال ترین کارد دنیا میدونستم و دیجیتال مارکتینگ که خود شر مطلق بود! حقیقت برام هیچ نسبتی با آدم ها نداشت.عموم آدم ها رمه ای بودن چشم و گوش و عقل و قلب بسته. اما دست تقدیر بزرگ مربی عالم، رب مطلق، خنده کنان بر اندیشه های واهی ام من رو گذاشت در شرایطی که اولین کار های جدی و پول دراوردن هام بشه از سئو و دیجیتال مارکتینگ و تنم قشنگ خاک آلودبشه. بله و حالا میدونم حقیقت در همین لحاظت به شدت تنیده شده با واقعیت کشف میشه. همین لحظاتی که نگاه میکنی میبینی که جایی واستادی که حالت ازش بهم میخورد ولی الان میبینی اونقدرام بد نیست. هیچ وقت اینجوری فکر نمیکردم اما کار واقعا مهمه! نه که خود کار موضوعیت داشته باشه اینکه الان حلقه ارتباط "واقعی" آدم با دیگر آدم ها کاره. اگه روزی چیز دیگه بود خب اونه ...
هوم کار بشدت مهمه
عروسیتون مبارک باشه