سِفر برهوت _1
شنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۴۶ ق.ظ
زیاد درباره تبدیل عشق به نفرت خوانده بودم اما...همیشه فکر میکردم برهوتی بین ش هست لابد...جایی که هیچ نباشد...هیچ...یک جای خالی نه دوست داشتنی نه نفرت انگیز فقط خالی
نفرت انگیز نیست چون از عشق "گذشتی"
و دوست داشتنی نیست چون از "عشق" گذشتی...
بگذریم...
چند ماهی اقامتی خواسته یا ناخواسته در این برهوت داشتم...
اما.. . میگفتم شاید عادت کنم به این برهوت و اصلا شاید برایم دوست داشتنی شود اصلا شاید دلبسته آن شوم مثل هر چیز دیگه این دنیا اما نشد... به اندازه روز اول حس خنثی یی بهش دارم دلیل ساده ست چون اونجا هیچ بود! اونجا هیچی بود و نبود!پس چیزی برای دوست داشتن یا تنفر نبود...
اما ... "من "بود! برعکس (در وادی) * عشق که داشت محو میشد
و "من" بود . و بودنش مقارن با فلسفه بافی بود مقارن با دنبال دلیل گشتن بودو همین کار ها بود که گذر ما را به وادی عشق کشانده بود برعکس همیشه ،عقل _یا ناتوانی اش_ کلید سرزمین عشق شده بود بگذریم اما در آن برهوت هیچ نبود چه برسد به دلیل و من بیهوده تقلا میکرد شاید "خودم " میخواست راهی برای گذر از این سرزمین پیدا کند شاید خسته شده بود از نشستن از ماندن از گذراندن و گذراندن ماندن بدون حضور "من " ممکن بود اما مشکل از آنجا شروع شد که من دنبال دلیل میگشت...خودم پر از انژی بود ...پر از استعداد بود اما... کلید نجات شاید دست من بود اگر می اندیشید و باز ...
شاید هم دیگر آن راه هم تکراری شده بود خلاصه نفرت انگیز نبودن محل اقامت دلیل بر خسته نشدن مسافر نیست ...اگر بداند مسافر است و این سفر ...
اما باز هم دلیل کافی برای حرکت نبود ...
شاید موتور محرکه سوخته بود و با هل دادن های من راه نمی افتاد باید می ماندم ... شاید باید ...
نفرت انگیز نیست چون از عشق "گذشتی"
و دوست داشتنی نیست چون از "عشق" گذشتی...
بگذریم...
چند ماهی اقامتی خواسته یا ناخواسته در این برهوت داشتم...
اما.. . میگفتم شاید عادت کنم به این برهوت و اصلا شاید برایم دوست داشتنی شود اصلا شاید دلبسته آن شوم مثل هر چیز دیگه این دنیا اما نشد... به اندازه روز اول حس خنثی یی بهش دارم دلیل ساده ست چون اونجا هیچ بود! اونجا هیچی بود و نبود!پس چیزی برای دوست داشتن یا تنفر نبود...
اما ... "من "بود! برعکس (در وادی) * عشق که داشت محو میشد
و "من" بود . و بودنش مقارن با فلسفه بافی بود مقارن با دنبال دلیل گشتن بودو همین کار ها بود که گذر ما را به وادی عشق کشانده بود برعکس همیشه ،عقل _یا ناتوانی اش_ کلید سرزمین عشق شده بود بگذریم اما در آن برهوت هیچ نبود چه برسد به دلیل و من بیهوده تقلا میکرد شاید "خودم " میخواست راهی برای گذر از این سرزمین پیدا کند شاید خسته شده بود از نشستن از ماندن از گذراندن و گذراندن ماندن بدون حضور "من " ممکن بود اما مشکل از آنجا شروع شد که من دنبال دلیل میگشت...خودم پر از انژی بود ...پر از استعداد بود اما... کلید نجات شاید دست من بود اگر می اندیشید و باز ...
شاید هم دیگر آن راه هم تکراری شده بود خلاصه نفرت انگیز نبودن محل اقامت دلیل بر خسته نشدن مسافر نیست ...اگر بداند مسافر است و این سفر ...
اما باز هم دلیل کافی برای حرکت نبود ...
شاید موتور محرکه سوخته بود و با هل دادن های من راه نمی افتاد باید می ماندم ... شاید باید ...
احتمالا ادامه دارد ...
پ.ن: از حضرت مقدس عشق عذر خواهم که اسمش را جا و بی جا(و بی وضو و با دهن آب نکشیده) بردم شاید نزدیک ترین لغت برای فهماندن مفهومی بود که در ذهن داشتم اما مطلقا منظورم متوجه جنابشان نمیشود به نوشیدن خون عاشقان بی چاره ادامه دهند که هیچ اعتراضی از جانب احدی متوجه حضرتشان نیست
پ.ن2: پرانتز هایی که با ستاره مشخص شده میتوانید نخوانید خودم هم تکلیفم با گذاشتن یا نگذاشتنشان مشخص نبود انتخاب به مخاطب دادم این هم از مخاطب محوری دیگر چه میخواهید؟! :)
زمان و مکان:بعد از چشم هایش
زمان و مکان:بعد از چشم هایش
۹۴/۱۱/۱۰